داستان بلاگ

چيستان

قبل از جواب بايد عضو خبر نامه شويد.جواب را از طريق تماس با ما ارسال كنيد(نام و نام خانوادگي خود راهم بنويسيد) ...
30 آبان 1391

قصه

در جستجوي دايناسور در جستجوي دايناسور           تولد سارا بود و او يك بازي جديد كامپيوتري بنام جستجوي دايناسور  را هديه گرفته است. سارا به خودش گفت: اين خيلي عالي است، اين همان چيزي است كه مي خواستم.           سارا  تصميم گرفت، بازي جديدش را امتحان كند.او كامپيوتر را روشن كرد و سي دي را داخل آن گذاشت و به صفحه مانيتور نگاه كرد. علامت عجيبي روي صفحه ظاهر شد.           سارا روي آن علامت كليك كرد و يكدفعه اتفاق عجيبي افتاد. نورررررررر             سارا پرسيد: ...
29 آبان 1391

قصه

                            سياره سرد سياره ي سرد               هزاران مايل دور از زمين، آنطرف دنيا سياره كوچكي بنام فليپتون قرار داشت. اين سياره خيلي تاريك و سرد بود،بخاطر اينكه خيلي از خورشيد دور بود و يك سياره بزرگ هم جلوي نور خورشيد را گرفته بود.             در اين سياره موجودات عجيب سبز رنگي زندگي مي كردند آنها براي اينكه بتوانند اطراف خود را ببينند از چراغ قوه استفاده مي كردند.            ...
29 آبان 1391

داستان

درخت آرزو     درخت آرزو   يك روز قشنگ آفتابي در جنگل بود. صدايي از بالاي درخت  مي آيد . يعني چه شده است؟       آقا جغده به خانه جديدش نقل و مكان كرده بود و مشغول باز كردن جعبه هاي اسبابش بود . آقا جغده فكر مي كرد كه كلاهك آباژورش را كجا گذاشته است؟         آقا جغده اسبابش را از جعبه بيرون مي آورد تا آنها را سر جايشان بچيند .       همان روز خانم جوجه تيغي از زير درخت مي گذشت ، او خيلي گرمش بود. او پيش خودش گفت: ايكاش چيزي داشتم كه مرا از اين گرما نجات مي داد....
29 آبان 1391

داستان

چشمه ي سحرآميز       چشمه ي سحرآميز       روزی روزگاری  در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه ای سحر آميز رسید.    خرگوش می خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر كه از اين آب بنوشد كوچك مي شود. اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید.  خرگوش به اندازه ی یک مورچه، كوچك شد. خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسيد: حالا چکار کنم؟ خواهش می کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم . زنبورگفت: من به تو گفتم از این چ...
29 آبان 1391

داستان

چوپان دروغگو       چوپان دروغگو روزی روزگاري پسرك چوپاني در ده اي زندگي مي كرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه هاي سبز و خرم نزديك ده مي برد تا گوسفندها علف هاي تازه بخورند. او تقريبا تمام روز را تنها بود.    يك روز حوصله او خيلي سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در كنار گوسفندان باشد. از بالاي تپه ، چشمش به مردم ده افتاد كه در كنار هم در وسط ده جمع شده بودند. يكدفعه قكري به ذهنش رسيد و تصميم گرفت كاري جالب بكند تا كمي تفريح كرده باشد. او فرياد كشيد: گرگ، گرگ، گرگ آمد.     مردم ده ، صداي پسرك چوپان را شنيدند. آنها برا...
29 آبان 1391

داستان

چه كسي تكاليف پاتريك را انجام داد؟   پاتریک هیچوقت تکالفش را انجام نمی داد. او می گفت اینکار خسته کننده است. او هميشه بیسبال و بسکتبال بازی می کرد. معلمش به او می گفت، با انجام ندادن تکالیفت چیزی یاد نمی گیری البته حق با معلمش بود. اما او چیکار می توانست بکند او از اینکار متنفر بود   روز مقدس پاتریکس بود . گربه او با یک عروسک بازی می کرد. گربه  عروسك را با دستش محکم گرفته بود که در نرود. عجیب بود اون یک عروسک نبود او یک مرد کوچک بود که لباس پشمی قدیمی به تن داشت و یک کلاه بلند شبیه جادوگرها سرش بود. او فرياد کشید، اي پسر  به من کمک کن من می توانم آرزویت را بر آورده کنم . بهت قول می دهم. &nbs...
29 آبان 1391

ضرب المثل

قورباغه و گاو نر كودك ـ     قورباغه و گاو نر   قورباغه كوچولو به قورباغه بزرگي كه كنار بركه نشسته بود مي گفت: واي پدر،من يك هيولاي وحشتناك ديدم. او به بزرگي يك كوه بود و روي سرش هم شاخ داشت. دم درازي داشت و پاهايش هم سم داشت.   قورباغه پير گفت: بچه جان، اوني كه تو ديدي فقط يك گاو نر بوده است. آن خيلي هم بزرگ نيست و ممكن است يك كمي از من بزرگتر باشد.   من مي توانم خودم را به همان اندازه بزرگ كنم، تو مي تواني خودت ببيني.سپس خودش را باد كرد و باد كرد. بعد از قورباغه كوچولو پرسيد: از اين هم بزرگتر بود؟       قورباغه كوچولو ك...
22 آبان 1391

ضرب المثل

باد آورده   باد آورده   در زمان سلطنت خسرو پرويز بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و سقوط آن نزديك شد . مردم رم فردي را به نام هرقل به پادشاهي برگزيدند . هرقل چون پايتخت را در خطر مي ديد ، دستور داد كه خزائن جواهرت روم را در چهار كشتي بزرگ نهادند تا از راه دريا به اسكنديه منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند ،‌گنجينه ي روم بدست ايرانيان نيافتد .   اينكار را هم كردند . ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان باد مخالف وزيد و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند ، هرچه ملاح...
22 آبان 1391

ضرب المثل

كفگير به ته ديك خورده   كفگير به ته ديك خورده   براي پختن پلو بمقدار زياد از قابلمه هاي بزرگي به نام ديگ استفاده مي كنند. و از قاشق هاي بزرگي بنام كفگير براي هم زدن و كشيدن پلو استفاده مي شود . در زمانهاي قديم كه مردم نذر مي كردند و غذا مي پختن ، مردم براي گرفتن غذاي نذري صف مي كشيدند . از آنجا كه جنس كفگيرها فلزي بود وقتي به ديك مي خورد صدا مي داد . هنگامي كه غذا در حال تمام شدند بود و پلو به انتها ميرسيد اين كفگير در اثر برخورد به ديك صدا مي داد و آشپزها وقتي كه غذا تمام ميشد كفگير را ته ديك مي چرخاندند و با اينكار به بقيه كساني كه در صف بودند خبر ميدادند كه غذا تمام شده است . كم ...
22 آبان 1391